- حذف کردن این محصول از علاقه مندیهای شما
- اضافه کردن این محصول به علاقه مندیهای شما
- چاپ
آهسته وحشی می شوم (چشمه)
نویسنده: حسن بنی عامری ناشر: چشمه سال چاپ: 1386 شماره شابک: 9789643622466
نویسنده: حسن بنی عامری ناشر: چشمه سال چاپ: 1386 شماره شابک: 9789643622466
0 ریال
995,000 ریال
450,000 ریال
0 ریال
65,000 ریال
525,000 ریال
12,000,000 ریال
0 ریال
10,000,000 ریال
14,000,000 ریال
550,000 ریال
5,350,000 ریال
65,000 ریال
950,000 ریال
1,450,000 ریال
6,000,000 ریال
0 ریال
0 ریال
150,000 ریال
485,000 ریال
0 ریال
750,000 ریال
180,000 ریال
62,000 ریال
45,000 ریال
280,000 ریال
34,000 ریال
0 ریال
550,000 ریال
380,000 ریال
«حسن بنیعامری» داستان هولناک زنی را روایت میکند که دست چپاش را میلیونها تومان میفروشد تا در حادثهیی ساختگی، با قطع کردناش از مچ و جلو چشم خلبان و دکتر هلیکوپتر امداد، گذشتهیی عاشقانه و تلخ و پر حادثه را به یاد آنها بیاورد. او به دنبال هویت خودش هم هست. نویسنده در طول این داستان با ایجاد روابط بینامتنی با گذشتهی ادبیات ایران، وجهی کنایی را نیز به اثرش میافزاید.
زنی دست چپاش را میلیونها تومان میفروشد تا در حادثهیی ساختگی، با قطع کردناش از مچ و جلو چشم خلبان و دکتر هلیکوپتر امداد، گذشتهیی عاشقانه و تلخ و پر حادثه را به یاد آنها بیاورد. او به دنبال هویت خودش هم هست. پدرش را در وجود سعدی عطار ـ تنها سیاهباز باقیمانده از نسل سیاهبازان ـ جستوجو میکند. نشانههاش هم کاملاً با او و گذشتهاش مطابقت دارد. سعدی از کار او راضی نیست. معرفیاش میکند به دکتری تا با اجاره دادن رحماش خرج سنگین زندگی خودش و مردی را که قطع نخاع است و با او زندگی میکند دربیاورد. او چندین بچه را با همین روش بهدنیا میآورد. و آخریناش نوزادی است سیاه پوست از پدری که ژنرال عراقی بوده است و از مادری که افغانیست. ژنرال با دیدن دستگیری صدامحسین از تلویزیون خودکشی میکند و در آخرین لحظه به زن اقرار میکند که حتا اجارهی رحم او با نقشه قبلی بوده است. زن در پیگیریهای چند ماههاش برای شناسایی خلبان و دکتر به گذشتهی رنگین آنها میرسد و عاشقیشان به دختری که در کردستان (با اسم وحشی) یاغی بوده است و آنها مامور به دستگیریاش بودهاند و هر دو با دلیلی کاملاً شخصی عاشقاش میشوند و با دلیلی نه زیاد شخصی مجبور به کشتناش هستند. وحشی تیر میزند به پیشانی خودش و خون هم شره میکند بر برف کوهستان. اما هیچکس جنازهاش را نمییابد. وحشی به شدت شبیه زن است. بخصوص که گذشتهاش با سعدی در ارتباط است. سعدی پدر او هم هست. زن در اوج آگاهی از گذشته و حالش، و در اوج ناامیدی از هویتی که میخواهد و نمیخواهدش، تصمیم میگیرد دستاش را طبق نقشهی خودش قطع کند. این اتقاق میافتد. زن و دکتر و خلبان، باری دیگر، در پیرانهسری با یاد عشقی کهن، قدم در راهی تازه میگذارند. نشانهی عشق آنها سه قطره خونیاست که از بینی عاشق باید بچکد. و این سه قطره خون بارها بر برف و سبزه و خاک و شیر میچکد تا همه بدانند عشق هنوز زنده است و عاشق و معشوق همیشه جاودان.